پریاپریا، تا این لحظه: 15 سال و 29 روز سن داره

... پریاگلی ♫♫♫♫

خوندن به شرط نظر !!!!!!!

تاجری با چهار زن     روزي روزگاري تاجر ثروتمندي بود كه 4 زن داشت . زن چهارم را از همه بيشتر دوست داشت و او را مدام با خريدن جواهرات گران قيمت و غذاهاي خوشمزه خوشحال مي‌كرد. بسيار مراقبش بود و بهترين چيزها را به او مي‌داد .‌‌ زن سومش را هم خيلي دوست داشت و به او افتخار مي‌كرد. اگرچه واهمه شديدي داشت كه روزي او تنهايش بگذارد . واقعيت اين است كه او زن دومش را هم بسيار دوست داشت. او زني بسيار مهربان بود كه دائما نگران و مراقب همسرش بود. مرد در هر مشكلي به او پناه مي‌برد و او نيز به تاجر . . .   تاجری با چهار زن     روزي روزگاري تاجر ثروتمندي بود كه 4 زن...
30 آبان 1390

بدون عنوان

  در غدیــر خم که نام برکـه ایست                داد احمــــد را خدا فرمــــان ایست همرهان را خواند احمـد با شعف                رفتگـــــان باز آمدند از هــــــر طرف از جهــــــــاز اشتـــــــران کـــاروان                منبـــــری برساختندش در میــــان ابتدا احمــــــد به منبــــــر پا نهاد                 پس علـــی ر...
22 آبان 1390

اندکی فکر . . . !

  به آنهایی فکر کن که هیچگاه فرصت آخرین نگاه و خداحافظی را نیافتند. به آنهایی فکر کن که در حال خروج از خانه گفتند : "روز خوبی داشته باشی"، و هرگز روزشان شب نشد. به بچه هایی فکر کن که گفتند : "مامان زود برگرد"، و اکنون نشسته اند و هنوز انتظار می کشند. به دوستانی فکر کن که دیگر فرصتی برای در آغوش کشیدن یکدیگر ندارند و ای کاش زودتر این موضوع را می دانستند. . . .     به آنهایی فکر کن که هیچگاه فرصت آخرین نگاه و خداحافظی را نیافتند. به آنهایی فکر کن که در حال خروج از خانه گفتند : "روز خوبی داشته باشی"، و هرگز روزشان شب نشد. به بچه هایی فکر کن که گفتند : "مامان زود برگرد"،...
18 آبان 1390

بازم عیدتــــــــــــــــــــــــــــــــــــون مبارکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بارالها مقدر فرما : دراین عید آنچه ذبح می شود منیت ما در پای ربانیت تو باشد. عید قربان ، عید بندگی بر شما و خانواده محترمتان مبارک باد .   ...
16 آبان 1390

عیدتــــــــــــــــــــــــــــــــــــون مبارکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

عید قربان عاشقان،  عارفان،  جمله شما های که به استقبال عید برخاستین،  عید تان خجسته باد   عید قربان عاشقان،  عارفان،  جمله شما های که به استقبال عید برخاستین،  عید تان خجسته باد       تحفه عید قربان   شوق دیدار قرار از دل ِ بیمار  زدست هی به تن ، حال ِ دل ِ زار نبینی چه نشست گفتمش خیز به پا موسم ِ حج ، چون دگران خانه را سیر تماشا ، دلِ معشوقه پرست تن سبک سر ، من و این راه چه دشوار و دراز کی بلد هیچ مناسک که به دستور شده ست دل شتابان ، ز چه دشوار مبادا به هراس پیچ و ...
15 آبان 1390

راز تـداوم یـك زنـدگی

این یک داستان واقعی است!   اون شب وقتی به خونه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است. دستشو گرفتم و گفتم: باید راجع به یک موضوعی باهات صحبت کنم. اون هم آروم نشست و منتظر شنیدن حرف های من شد. دوباره سایه رنجش و غم رو توی چشماش دیدم. اصلا نمی دونستم چه طوری باید بهش بگم، انگار دهنم باز نمی شد. هرطور بود باید بهش می گفتم و راجع به چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بود، باهاش صحبت می کردم. موضوع اصلی این بود که من می خواستم از اون جدا بشم. بالاخره هرطور که بود موضوع رو پیش کشیدم، از من پرسید چرا؟! اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که از اتاق غذاخوری خارج می شد فریاد می زد: تو مرد نیستی....
12 آبان 1390

من و خدا

زندگي كردن مثل دوچرخه سواري است. آدم نمي افتد، مگر اين كه دست از ركاب زدن بردارد. اوايل، خداوند را فقط يك ناظر مي ديدم، چيزي شبيه قاضي دادگاه كه همه عيب و ايرادهايم را ثبت مي‌كند تا بعداً تك تك آنها را به‌رخم بكشد. به اين ترتيب، خداوند مي خواست به من بفهماند كه من لايق بهشت رفتن هستم يا سزاوار جهنم . . . . زندگي كردن مثل دوچرخه سواري است. آدم نمي افتد، مگر اين كه دست از ركاب زدن بردارد. اوايل، خداوند را فقط يك ناظر مي ديدم، چيزي شبيه قاضي دادگاه كه همه عيب و ايرادهايم را ثبت مي‌كند تا بعداً تك تك آنها را به‌رخم بكشد. به اين ترتيب، خداوند مي خواست به من بفهماند كه من لايق بهشت رفتن هستم يا سزاوار جهنم. او هميشه ...
12 آبان 1390

درد دل مامانی و معذرت از پریاگلی

دختر گلم می دونم تو این چند وقت نتونستم مثل قبل بیام وبلاگت و خاطرات زیبا و دوست داشتنیت رو بنویسم شیرین کاری ها و شیرین زبونیایی که تو رو از نظر من زیباترین و شگفت انگیزترین مخلوق خدا می کنه همون طور که همه ی مامانای دیگه این نظر رو نسبت به فرزندان خودشون دارن ، دورغه اگه بگم همه چیز رو براهه ، من هنوز تو یه شوک بزرگم سعی می کنم اونو بروز ندم ولی درونم غوغاییه ،  البته می دونم گذر زمان گرد فراموشی رو همه ی خاطرات گذشته می کشه و گرفتاری های روزمره باعث می شه کمتر به اتفاقاتی که اطرافمون می افته فکر کنیم ، ولی بعضی وقایع نه غبار فراموشی می گیره و نه روزمره گی ها اونا رو تحت تأثیر قرار می ده . مثل آتش ...
12 آبان 1390

تلاش برای از پوشک گرفتن پریا !

دیروز  چهار شنبه 11/8/1390 برای اولین بار به صورت کاملاً جدی سعی کردم پوشک رو ازت بگیرم خیلی محکم و با اراده و با هم کاری مهد تصمیم گرفتیم بدون پوشک بری و اونجا مسئول تون هر پونزده تا بیست دقیقه یه بار ببردت دست شویی ، ساعت یازده و نیم که اومدم دنبالت هنوز کاری نکرده بودی و _ به قول خودت _ خاله مریم با اظهار این که دخترت خیلی لجبازه و گفته که برای دست شویی بهش گفتی میرم خونه انجام می دم تو رو سپرد به من و ازم قول گرفت که پوشکت نکنم ، منم وقتی رسیدیم خونه ازت پرسیدم دست شویی داری ؟ شما هم جواب دادی : نه ! ولی هنوز لباسمو در نیاورده بودم که دیدم شلوارت خیسه !!!!!!!!!!!! و باقی ماجرا این که تا شب تو هی جیش کردی و این ور و اونور خون...
12 آبان 1390